از سال 1385 حس کردم فراموشی‌های همسرم بیش از حد شده است. خود او هم از اینکه خیلی فراموشکار شده است رنج می‌برد. او را نزد پزشک بردم. بعد از معاینات بالینی و آزمایشات پزشک به من گفتند همسر شما دچار بیماری آلزایمر شده است. برای همسرم خیلی ناراحت شدم. به نظر من سخت‌ترین زمان برای بیمار وقتی است که خود او حس می‌کند به طرف یک بیماری پیش می‌رود، یعنی مرز بین سلامتی و بیماری. در آن موقع تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که به او این احساس را منتقل کنم که همیشه در کنارش هستم و هرگز او را تنها نمی‌گذارم.

فراموشی‌ها زیاد و زیادتر شد. دیگر کارهای روزمره را هم نمی‌توانست انجام دهد. حالت گیجی و سردرگمی بیشتر شد. ترس، اضطراب، آشفتگی، توهم و …

مدام تصاویری را می‌دید و دچار وحشت و اضطراب می‌شد. گاهی اشیایی را به طرف آن موجود خیالی پرتاب می‌کرد و مرتب به من می‌گفت او را ببین و من قسم و آیه می‌خوردم که تو اشتباه می‌کنی و چیزی وجود ندارد.

یک بار 7 تا 1000 تومانی داشت و فقط عدد هفت در ذهنش مانده بود. هفت تا هزارتومانی را از جیبش درآورد و شروع کرد به شمردن و می‌گفت اینها هفت تا نیستند. در حالیکه آنها را روی زمین پخش کرده بود. مرتب به همان شیئی که می‌دید پرخاش می‌کرد و ناسزا می‌گفت. من هرچه برایش می‌شمردم و می‌گفتم اینها هفت‌تا هستند او فقط تا عدد چهار را می‌توانست بشمرد. او از این مساله به قدری پریشان شده بود که گویی 700 میلیارد تومانش گم شده و مرتب می‌گفت دیگر بیچاره شدم … با وجودیکه من آدم صبوری هستم دیگر کلافه شدم و نشستم به گریه کردن.

فردای آن روز نزد پزشکش رفتم و عاجزانه و با التماس از ایشان خواستم که به من کمک فکری کنند. و ایشان انجمن آلزایمر ایران را به من معرفی کردند. با ناباوری تمام به انجمن مراجعه کردم. بعد از تشکیل پرونده قرار شد برای ما که چند خانواده بودیم، خانم کارشناس روانشناسی (خانم حسینخان) صحبت کنند.

ایشان طی هشت جلسه راجع به بیماری آلزایمر و روشهای نگهداری از بیمار آلزایمری و یا اینکه فرد مراقب دچار چه احساساتی می‌شود برای ما توضیح دادند. مثلاً اگر من نباشم چه کسی از او مراقبت می‌کند و یا اگر من دچار آلزایمر بشوم چه می‌شود، و یا اینکه در یک روز ممکن است احساسات متفاوتی را تجربه کنید، مثلاً احساس دلسوزی، محبت، ناامیدی، خشم و … اینها همه طبیعی است و برای هر مراقبی ممکن است پیش آید. آنجا بود که فهمیدم پس بقیه هم احساسی مثل من دارند.

در مورد توهم گفتند که به او گوش دهید و سعی نکنید با بحث و جدل و استدلال او را متقاعد کنید که اشتباه می‌کند بلکه او را به فعالیت دیگری مشغول کنید تا حواسش پرت شود. کاری که من بلد نبودم و با قسم و آیه می‌خواستم او را متقاعد کنم که اشتباه می‌کند. و یا اینکه اگر متوجه می‌شود برایش کتاب بخوانید. همان زمان پسرعموی ایشان کتابی نوشته بودند به نام یادها و خاطره‌ها. من این کتاب را مخصوصاً بعضی از قسمتهایی را که در کودکی با همسر من و در خانه ایشان گذرانده بودند می‌خواندم. آنقدر لذت می‌برد که گویی لذتی بالاتر از شنیدن خاطرات گذشته وجود ندارد. یکی دیگر از چیزهایی که خانم کارشناس می‌گفتند این بود که به علایق همسرتان اهمیت بدهید.

من وقتی او را از خانه بیرون می‌بردم، کت شلوار و لباسی را که دوست داشت تنش می‌کردم و کفشی را که علاقه داشت به پایش می‌کردم با وجودی که خیلی خیلی سخت بود. او را هر روز به پارک می‌بردم و در جای خلوتی می‌نشستیم و برایش ترانه‌های قدیمی را میخواندم. خانم کارشناس گفته بود بیمار از دیدن بچه‌ها لذت می‌برد. او را به قسمتی که بچه‌ها بازی می‌کنند می‌بردم و می‌دیدم او واقعاً لذت می‌برد. شاید استفاده از همین راه‌کارها و راهنمایی‌ها بود که همسر من هیچگاه دچار افسردگی نشد.

خانم کارشناس گفته بودند بیمار شما را مثل سایه تعقیب می‌کند و در خانه دنبال شما هست. و واقعاً هم همینطور بود. وقتی به دلیلی از خانه خارج می‌شدم وقتی که برمی‌گشتم بچه‌ها می‌گفتند پشت پنجره می‌ایستد و گریه می‌کند و مدام می‌گوید «فاطی کو؟»

بعضی وقتها آنقدر نزدیک به من راه می‌رفت که برمی‌گشتم و با خنده به او می‌گفتم: «کمی از من فاصله بگیر، می‌خورم به شما و به زمین می‌خوری!» او با خنده من می‌خندید اما درک نمی‌کرد که من چه می‌گویم.

بعد از چند جلسه راهنمایی‌های خانم کارشناس، با تمام وجودم به این باور رسیدم که کارهای همسرم از بیماری است و دست خودش نیست. در نتیجه با رضایت قلبی و از جان و دل و با محبت و عشق کارهایش را انجام می‌دادم (نه از روی وظیفه) بدون این ناراحت شوم و یا به گفته خانم کارشناس کوچکترین بی‌احترامی و سرزنشی بکنم.

یکی دیگر از چیزهایی که خانم کارشناس گفته بودند این بود که حرمت بیمار را حفظ کنید. این حرف همیشه در گوشم بود. وقتی لباسهایشان را عوض می‌کردم، درب اتاق را می‌بستم، حتی وقتی ایشان نیمه هشیار بودند.

تا اینکه ایشان دچار تشنج شدند و 48 روز در حالت نیمه هشیاری بودند. خودمان در منزل با جان و دل از ایشان پرستاری می‌کردیم. اما متاسفانه ایشان در تاریخ 23 تیر 1391 دار فانی را وداع گفتند.