من بیمارم، می گویند به فراموشی مبتلا شده ام، از گذشته ام چیزی به خاطر نمی آورم. از زمان حاضر و شرایطی که بر آن حاکم است درکی ندارم، فکر می کنم آینده ای ناخوش آیند در پیش دارم که نهایتا من و مراقبم را بیشتر در تنگنا قرار می دهد. من مراقب خود را به یاد نمی آورم. نمی دانم چه کسی ست و چه نسبتی با من دارد؟ چرا با من صحبت می کند و کارهای طاقت فرسای مرا انجام می دهد؟ بیماری من مراقب مرا در تیررس رنج ها و محرومیتهای زیادی قرار داده ولی او سرسختانه با آنها دست و پنجه نرم می کند. می داند که من در این نابسامانی های او عملا نقشی ندارم و عملا همه آنها را به او تحمیل می کنم.

مراقب عزیز از رنجی که برایم می کشی از زحماتی که متحمل می شوی از بهانه گیری هایم و غرغرهای مداوم، از حرف های تلخ و سوزنده که گاهی بی اراده بر زبان می آورم، از خشونت ها و دشنام های من، از تهمت های ناروایی که به تو می زنم، از من کینه به دل نگیر، توان مقاومت خود را بیشتر بالا ببر تا قادر به جوابگویی این همه دردسرهای ناخواسته که برایت ایجاد می کنم باشی.

من تو را دوست دارم ولی قادر نیستم این را به تو ثابت کنم ولی تو خود می توانی در این مورد به خود کمک کنی، کافی ست رفتار گذشته من را در زمانی که از سلامت کامل برخوردار بودم مورد ارزیابی قرار دهی، به فداکاری ها و رنج هایی که برایت می کشیدم ، به محبت هایی که به پایت می ریختم، به لبخندها و اخم هایی که گهگاه نثارت می کردم، به نازهایی که فریبکارانه برایت می کردم تا محبت بیشتر تو را جذب کنم، به نگرانی هایی که برای سلامتت در وجودم روان می شد بیندیشی تا یقین کنی که واقعا دوستت دارم.

با تک تک سلول های وجودم فداکاری هایت را ارج می نهم، به تو افتخار می کنم برای انسانیت تو ارزش قائلم، برای اعمال نیک و بزرگوارانه ات پاداشی در خور آن نمی بینم، ولی تو می توانی به دنیا فخر بفروشی، مغرور باشی که یک سروگردن خود را برتر از دیگران بدانی، اینها پاداشی ست که در جوار آن یقینا آرامش وجدان را مزه مزه خواهی کرد.

تو می دانی من زمانی برای خود کسی بودم، بروبیایی داشتم، کار می کردم، در امور نظافت و بهداشت خانه ام درحد وسواس تلاش می کردم، بیشتر اوقات از خطای اطرافیانم چشم پوشی می کردم، فقط اخم می کردم و پشت چشم نازک می کردم، اگر گاهی عصبانی می شدم با درودیوار هم می جنگیدم، زمانی که سرحال بودم به دنیا فخر می فروختم که زندگی دارم، بچه دارم، همسر دارم، فامیل و دوست و همسایه دارم، با چه حساسیتی که تو شاهد بودی به چهار دیواری زندگی خود عشق می ورزیدم ولی اکنون همه آن عظمت ها برایم افسانه ای بیش نیستند چون در پوچی و بی محتوایی غرق شذه ام، از دوست داشتن دیگران چه بگویم که حتی از دوست داشتن خود عاجزم.

مراقب عزیز تو قادری مرا طرد کنی، زیر پا بیندازی و به فراموشی بسپاری و من ناتوان از هر نوع عکس العملی به اعمالت خیره شده و سکوت می کنم و به ندای درونم گوش می دهم که خطاب به من فریاد سرمی دهد قضاوت عجولانه و نابخردانه موقوف، مراقب تو سزاوار این بدبینی نیست، او کسی است که هم اکنون از بخش اعظم خوشیها و لذتها و تفریحات زندگی اش چشم پوشی کرده و همه را به پای تو ریخته تا آسایش بیشتری نصیبت شود.

مراقب عزیز در پایان این ندای غمناک بگویم من مانند هر بیمار دیگری نیاز به مراقبت و پرستاری دارم ، حتی افزون تر از آنها و شایسته تحقیر و فراموشی نیستم، باید در آینده چون گذشته و حال فداکاری هایت را از یاد نبری و همواره زیر بال مرا بگیری و تا پایان عمر کوتاهم تکیه گاه من باشی . خواسته طاقت فرسایی ست که شرم و خجلت نصیبم می کند ولی آیا راه حلی شرافتمندانه دیگری سراغ داری که هم من و هم تو به سوی آن برویم و از این وضع نجات پیدا کنیم؟

نوشته احمد حسنانی (مراقب) _ آذر 1393.