فاجعه
می گفت : «وقتی به خانه رسیدم و در را باز دیدم، گویی دنیا را روی سرم خراب کردند و وقتی یادم افتاد که در خانه را دو قفله نکرده بودم، دریافتم که فاجعه رخ داده است.
چکار می توانستم بکنم، پدرم در نبود من از خانه زده بود بیرون و من مانده بودم وحشت زده که به کجا بروم و چه بکنم. سراسیمه به خیابان و کوچه دویدم و اشک های روی صورتم را پس زدم تا شاید نازنین پدرم را که از اثر غفلت من آب شده بود و رفته بود تو زمین پیدا بکنم. بی اختیار میدویدم و فریاد میزدم و از مردم کمک میخواستم که آیا پیرمردی با این شکل و شمایل ندیده اند؟ و مردم مات مات نگاهم میکردند و این بیشتر مرا به عمق فاجعه زندگانی ام آگاه میکرد.
با خودم فکر کردم بروم به جاهایی که او میرفت: پارک، مسجد، کتابخانه و …. اما تلاشم بیهوده بود، دستم به جایی بند نبود، من حالا پدری را که سال ها از محبت و مهربانی اش برخوردار شده بودم، از دست داده بودم و اشک و آه هم کاری برایم نمیکرد. به هر خیابان که فکر میکردم او آنجاست، سر کشیدم و ته هر کوچه بن بست را هم دیدم، اما او را ندیدم که ندیدم، دلشوره ام داشت بالا می گرفت. چند نفر از آشنایان اهل محل که با من همراه شده بودند، برای آرامشام حرفهایی میزدند که من شنوای آنها نبودم.
آیا پدر نازنینم را برای همیشه از دست داده بودم؟ به خیابان اصلی که رسیدم با دلهره و نا امیدی نگاه کردم که ناگهان صدای ترمز ماشینی توجهم را جلب کرد. با وحشت به آن سوی خیابان دویدم و آنچه را که نباید ببینم، دیدم و دنیا برایم تیره و تار شد. پدرم جلو یک ماشین روی زمین افتاده بود، وقتی بالای سرش رسیدم، نگاهی به من انداخت که تمامی وجودم آتش گرفت. جلو همه، بی واهمه سرش را به سینه ام گرفتم و گریستم، پدر نازنین گمشده ام را پیدا کرده بودم.
گمشده ها را دریابیم؛ تنهایشان نگذاریم.
راهکار روشن است، باید نشانه ای داشته باشد که مردم مهربان کمک کنند، این کار شدنی است تا فاجعه رخ ندهد.
ابوالفتح قهرمانی