چشم … حتماً … اصلاً نگران نباشین.
سومین سی دی بود که پخش می شد و حالا دیگر عمه و مهران مدیری حسابی دوست و صمیمی شده بودند .
– « جان من … جان من … ، نسخه کپی این سریال رو از کسی نگیرید و نخرید ، حتی در خانواده و در بین خواهر و برادرها ….»
و عمه با خوشرویی تمام این اطمینان را به مجری می داد ، چشم … حتماً … اصلاً نگران نباشین .
این اتفاق در ابتدای پخش هر قسمت از سریال تکرار می شد .
چند ساعتی می شد که نشسته بودیم و سریال می دیدیم مهم نبودکه از فیلم، چه برداشتی دارد ، همین که با خنده بازیگرها می خندید برای من کافی بود .
آن زمان هوشیارتر بود . هر چند به دلیل یک بیماری قدیمی به بی اختیاری ادرار هم مبتلا شده بود ولی هنوز خودش به دستشویی می رفت وبا وجود این که برای احتیاط، از پوشک های طبی و جاذب استفاده می کرد ، من همچنان هر دو یا سه ساعت یکبار دستشویی رفتن را به او یاد آوری می کردم برای این که خود دستشویی رفتن شروع یک داستان جدید بود .
اول بهانه می آورد :
– الان دستشویی ندارم…
– چند دقیقه دیگه
بعد سعی می کرد با حرف های دیگر ذهنم را منحرف کند .
– یک بستنی با هم بخوریم نظرت چیه ؟
خلاصه ، بعد از کلی وقت کشی راضی می شد به دستشویی برود.
اما این تازه اول ماجرا بود و بعد از آن ، مراسم شستشوی دستها شروع می شد . بیش از نیم ساعت روی روشویی دولا می ماند و به علت استفاده از آب داغ، دستهایش کاملا قرمز می شد و به خاطر دولا ماندن زیاد، کمر درد هم به سراغش می آمد.
نمی دانم دلیل این شستشو و تمیز کاری طولانی مدتش وسواس بود ؟! ، یا حافظه کوتاه مدتش ، که اجازه نمی داد متوجه سپری شدن زمان شود .
گاه گاهی هم گریه می کرد . نمی دانستم چرا ؟ ، شاید از این که کسی برای مسائل خصوصی و شخصی اش مثل رفتن به دستشویی به او کمک می کرد خسته شده بود و یا شایدم به دلیل یادآوری های من، غرورش جریحه دار می شد .
آن روز هم مثل همیشه یادآوری کردم ولی گفت که صبر کنم ، چون مشغول صحبت کردن است .
گفتم : تلویزیون رو خاموش می کنم برگشتین دوباره ببینین .
گفت : نه حالا صبر کن .
اصولاً از جوانی هم وقتی به کاری مشغول بود، تا انجامش نمی داد آرام نمی گرفت .
به هر حال پوشش جاذب هم ظرفیتی داشت و ممکن بود باعث کثیفی مبل ها شود ، هرچند روی مبل ها هم زیرانداز طبی انداخته بودیم .
بالاخره علی رغم میلش ، مجبور شدم تلویزیون را خاموش کنم .
– آخه فیروزه جان! این چه کاریه …
عملاً زدی تو دهن طرف … یعنی حرف نزنه … خفه شه …
خیلی کارت زشت بود … نهایت بی ادبی … من با این آقا سلام علیک دارم ، مرد محترمیه .
گفتم : این برنامه تلویزیونه عمه جان ، متوجه نمی شه که … نمی شنوه .
آن وقت ها به دلیل این که برایم معلوم نبود که حرف هایم را متوجه می شود یا نه برایش توضیح می دادم.
آن روز هم شروع به توضیح دادن کردم ولی لحظه به لحظه عصبانی تر می شد و من هم به تخطی از آداب معاشرت محکوم می شدم .
انتخاب بین تسلیم شدن به خواسته های یک شخص مبتلا به دمانس و احترام به شخصیتش ، یا اصرار به تسلیم شدن او بخاطر رعایت مصلحت خودش، یا دیگران کار آسانی نیست .
احساس می کنی به بزرگترت بی احترامی می کنی .
احساس گناه می کنی …
عصبانی می شی …
عصبانی می کنی …
گیج می شی …
گیج می کنی …
عصبانی بود و غرمی زد اما چاره ای نبود . دلش شکسته بود . دل من هم همین طور .
– به من گفت آبرویم رو بردی … بعد از این همه وقت سلام علیک و دوستی که با این آقای محترم داشتم و با عصبانیت به سمت سرویس بهداشتی رفت.
و ادامه ی داستان دستشویی رفتن ……
من هم چون کاری از دستم بر نمی آمد مشغول تماشای ادامه سریال شدم ………
دیگر صدای شر شر آب ، اجازه نمی داد صدای دوستش را بشنود …. ، خیالم راحت بود اما قلبم نه ………..
قهوه تلخ
قسمت چهارم
– جان من … جان من … جان من …. نسخه کپی این سریال را از کسی نگیرید و یا از کسی نخرید …
فیروزه باقری، مراقب و داوطلب در انجمن دمانس و آلزایمر ایران _ پاییز 97